... آزادم!
يک اتفاق بود … حادثه ی عظيم عاشق شدن ! …به اندازه ی زيباييش غمناک …!به
اندازه ی جاودانگی اش دردناک …!به اندازه ی لطافتش سخت …! آمدنی است که
رفتن نمی شناسد ،نمی توانم بگويم :می گذرد! می آيد و می ماند … تا هميشه
… آمد و گفت : تا وقتی رهايم دوستت خواهم داشت .و من بزرگترين رهايی ها را
برايش برگ زدم …هر روز زندان اسيري ام تنگ تر می شد …!ماه را به او دادم و
شبهایم تاریک شد…خورشيد را به او دادم و از روزهای آفتابی گذشتم …کهکشان
را به او دادم و از ستارگان رازدارم گذشتم…خدا را به او دادم …وجودم اسير
رهايی او شد …!رهايی را دگر نمی شناسم …؟!
________________________________________________________________________________
وقت اضافه:
*اینارو فقط برای دل خودم می نویسم که انقدر سربه راه و صبوره و منی که حسودم!
* به این فکر می کنم، به روزی که این عاشقانه ها برایمان تکراری شود. اما نمی شود. می دانی چرا؟؟
+ نوشته شده در یکشنبه ۲ اسفند ۱۳۸۸ ساعت 23:52 توسط نگار
|
زندگی ، پیشکشی است برای شاد زیستن