ما آدم ها همیشه در ميانهي عقل و عشق دست و پا میزنیم. اين انگار در ذات هستي انسان است كه مدام در يك خانه نباشد. يعني در خانه عشق یا عقل ماندگار نیست.از يك سو دست و پايمان بسته ی واقعیت های پیش رو ست و از طرفی دل در گروی رویاها داریم... مدام در آرزوی « آنکه يافت نميشود»براي فرار از جدال سهمگين ميان واقعيت و ایده آل ها ، گاه از واقعيت قهر ميكنيم، و گاه از رویا.. از همان لحظه كه تمایلات عاشقانهي ما ، عقل را به ناکجا آباد می فرستد، عقل هم انگار به پنهاني، در آن دورها، و بيآنكه خود را برملا كند، راهکاری تازه پیدا می کند واین آغاز ماجرای آدم است!
و این بار عقل نیرومند تر از گذشته بر می گردد و خانه عشق را ویران می کند ، دست ما را ميگيرد، از اين خانه می بردمان به خانه خودش.. متقاعدمان ميكند كه از اين پس عاقلانه زندگي كنيم، حسابگرانه گام برداريم. ما هم ميپذيريم كه آن شوریدگی ها شايد جنوني بيحاصل بوده و از این به بعد عاقل تر می شویم.عشق اما این بار به ضمیر ناخودآگاه ما می رود و دور از نگاه عقل حسابگر، دور از نگاه ما كه عاقل گشته ایم، در خود ميتند و به آفرينش افقي تازه ميپردازد. افقي فراتر از آنچه پيش از اين بوده، همان معشوق را بلند بالاتر و با تمایلات انسانيتر می آفریند.با عقل عهد می بندیم كه راه نظر بر عشق ببنديم. اما به تعبير حافظ او شبرو است، از راه ديگر ميآيد... خانهي عقل هم پس از چندي انگار بوي کهنگی میگیرد و هوای خانه اش سنگین می شود برای نفس های ما که دنبال تازگی است!! ماندن در خانهي عقل انگار ما را عبوس و افسرده ميكند و باز به اين گونه، عشق از راه ميرسد... در اين دوران تبعيد چندان آزموده شده كه عقل را براندازد!! و ما اینبار عاشق تر از قبل می شویم!!!
به
گمان من، آدمي اگر زنده باشد و شايستهي
زندگاني، اگر تعصبی بر ماندن مدام در یک
خانه نداشته
باشد، اين چرخه در او همچنان ادامه خواهد داشت. ربطي هم به
جواني و پيري
ندارد. مدام خود را نقض ميكنيم و در ساختار تازه و كمال
يافتهتر از پيش
خود را بازآفريني ميكنيم. مدام عاقلتر و باز عاشقتر
ميشويم...
خوش به حال کسی
که عقل و عشقش یکی را نشان می دهد؛ خوش به حال کسی که واقعیت ها و ایده
آل هایش در یکی خلاصه می شود... خوش به حال آن ها که رویایشان را حقیقتی جاودانه برای خود می
کنند...
	  زندگی ، پیشکشی است برای شاد زیستن