آری،و خدا تمام این ثانیه هاست.تک تک این نفسهاست...خدا همه ی من است به وقت نیکی و همه ی توست وقتی که خشم ات را از من دریغ نمیکنی.خدا شاد ترین بازی کودکانه است .وقتی در مدرسه خوراکیها را تقسیم میکردیم این خدا بود که در دستان ما تکثیر میشد...خدا تمام اشتیاق جوانیست، همه ی غرور میانسالی است و نگاه کهنسالان است به سمت آسمان.خدا بوی خاک باران خورده در پاییز است،تمام ادم برفیهای زمستان است،عطر همه ی شکوفه های بهاریست و خدا احساس خنک هندوانه در تابستان است.خدا در چشمان همیشه نگران مادرم جریان دارد و در دستان  پدرم لانه کرده.خدا تک روزنه های نور در دیوار زندان است،قُم قُمه ی آب در بیابان است و تجربه ی شیرین خورشید است در قطب... .خدا راه میرود، شعر میخواند، نور میبافد. خدا شبها برای بچه ها قصه میگوید و صبحها یادشان میاندازد صورت پدر را با جانانه ترین بوسه بدرقه کنند.خدا با یک قوطی کمپوت به بیمارستان می آیدو روی شاخه گلی کنار تخت بیمار مینشیند.خدا بوی هیزم سوخته است،لطافت شبنم سحرگاهی است،حافظه ی کوچ اردکهاست و خدا هوای شرجی کنار دریاست.خدا هنگام عاشق شدن ما دلشوره میگیرد و شبهای فراغ پا به پای ما میگرید...

خدا بلیط میدهد،سوار اتوبوس میشود اماجایش را با پیر زنها عوض میکند...خدا بوی اسپند دود کرده در مراسم عروسی است،بادکنکهای رنگی در جشن تولد است، خدا با مزه ی خرما کام تلخ مرگ را شیرین میکند. خدا اوج پرواز عقاب است ،نوسان سریع قلب گنجشک است،لحظه های مکر روباه است ...خدا پشت چراغ قرمز شکلات میفروشد،نادیده اش نگیر.آری، خدا تمام این ثانیه هاست.

جایی برای زندگی..

کاش زندگی شبیه سریال های تی وی بود,از همینا که آدم از همون اولش می دونه آخر کارش چی میشه. از همینا که می تونی هی اشتباه کنی و اشتباه کنی و در آخر هم سرت به یه سنگ نسبتا گنده بخوره ولی باز هم راه بازگشت داشته باشی و خوشبختی همه جا به انتظارت نشسته باشه!ادمای تو این فیلما یا خوبن یا بد هیچ دسته سومی هم وجود نداره... به این فکر میکنم که من تو کدوم دسته هستم؟؟؟ ...کاش زندگی هم یه دکمه pause داشت و می ایستاد؛ بدون اینکه هیچ اتفاقی تو هیچ جای دیگه تو همون زمان اتفاق بیافته !یه یه دکمه جلو و عقب که بشه خوبی ها رو هی مرور کرد و لذت برد و از بدی ها سریع گذشت...

کاش زندگی  تو یه مموری مثل مموری موبایل جا میشد که هروقت حرصت از دستش در می اومد فرمتش میکردی و خیالت راحت میشد از نبودنش... وچند وقت بعد که دلت دوباره هواشو کرد می رفتی سراغ بک آپی که ازش گرفته بودی و دوباره همه چیز زنده میشن از نو...کاش زندگی و ادماشو میشد سوا کرد و خوباشو همیشه نگه داشت مثل اس ام اس هایی که هیچوقت پاکشون نمیکنیم !

کاش زندگی شبیه یاهو مسنجر بود.. که هروقت دلت گرفته بود و حوصله کسی و نداشتی با چراغ خاموش به کارت برسی بدون اینکه کسی به خلوتت بیاد وبعد که بهتر شدی چراغتو روشن کنی وسریع یکی از اون ور دنیا پی ام بده کجا بودی دختر؟نگرانت شدم... که با یه جمله که کنار آی دیت می نویسی همه بفهمن که حال اون لحظه ات چیه و هی مجبور نباشی به همه توضیح بدی که چرا چنین و چرا چنان! هر وقت هم که از اون فضا خسته شدی می تونی بدون اینکه مجبور بشی جواب به کسی پس بدی آی دیت رو حذف کنی و نابود بشی!انگار که از اول هم وجود نداشتی!

زندگی می تونه شبیه خیلی چیزا باشه ولی هیچ کدوم اینا نیست...

چیزی که هست اینه که زندگی ساده نیست ولی به سادگی داره می گذره...

و چیزی که معلومه اینه که دنیا اصلا جای امنی نیست و من دلم یه جای امن میخواد...!حالا پیدا کنید

پرتغال فروش را!



حسی که موقع نیمه شعبان دارم شبیه دمدمای تحویل ساله؛ یه شادی غمناک یا شاید هم یه غم شاد...


چه انتظار عجيبي
           تو بين منتظران هم
                    عزيز من چه غريبي !
                               عجيب تر آن كه چه آسان
                                               نبودنت شده عادت
                                                          چه بي خيال نشستيم
                                                                        نه كوششي ، نه تلاشي
                                                                                  فقط نشسته و گفتيم :
                                                                                             خدا كند كه بيايي !


گنگ نامه های بی غرض-2

یک جایی در پنهانی ترین لایه های قلبم ، یک رنج عمیق پنهان شده است که وقتی  دنباله اش را می گیرم
می رسم به تو . رنجی که لبه ی تیزش تو را نشانه رفته. از آن مدل هایی که مشت بر سینه اش می کوبی اما چشمت، قلبت و صدای بریده بریده ات در سکوت و یا در فریادهای های دمادم ِ بی سر و ته هی این جمله کوتاه را تکرار می کند ، که"دوستت دارم "..

من اما این چندوقت خفقان گرفته ام. صدایم در نمی آید.  تو چه می دانی وقتی دلم تنگ است و تو نیستی، همه ی دنیا، با همه ی فراخیش چه جای اندوه باری می شود؟ که تو چه می دانی کسی باشد که مهرش از یک جای دوری، بی آنکه بدانی آمده و خرابت کرده و زمینت زده اما حالا باید از او رو بگیری.  اصلا تو رو گرفتن از مهرت را می دانی؟... من این راه را آسان نرفته ام؛ که صدایت را بشنوم، با تو حرف بزنم اما هیچ نگویم. این حرف زدن اما هیچ نگفتن را آسان نرفته ام. و این همه را رنج کشیده ام. حتی روزهایی که به ضن تو خرقه ی بی خیالی به تن کرده ام. حتی شب هایی که بی آنکه به یادت بیاورم به خواب دیده ام ات.. این همه را رنج کشیده ام...

دوست دارم باشی و من مداوم و طولانی تو را به رگبار مشت های پشت سرهم بگیرم. دوست دارم باشی کنار من و من همه ی رنج هایم را بر سرت ببارم. دوست دارم باشی کنار من و من همه ی اتاق را بر سرت آوار کنم.... که رنجم پهلو زده است به خشم. که بغض ِ همین الانم، تو را کم دارد. که بغضم قطره قطره راهش را باز کند و ببینم تو غرق نمی شوی؟... 

تو هیچ نمی دانی از من ...از رنج اینکه تو باشی و من روز به روز در این بی راهه ها که خواندی ام تنهاتر شوم ! که جای خالی ات را دیگر خودت هم نمی توانی پر کنی... چه وامانده ی این همه راه های ِ بی راهم! و تو این واماندگی را اما چه خوب می دانی...

من اما می دانم که بار این رنج ها سنگین تر از آن است که بتوانم روی شانه های تو بگذارمش...


پینوشت:

این پست را هم مثل یک هذیان بدانید،ببخشید که انقدر تب میکنم!