باد می وزد, میوه نمی داند که امروز وقت افتادن است..

بچه که بودم, همان وقت ها که تمام دنیایم تقسیم می شد بین من و عروسکم و تمام دلخوشی ام این بود که برایش لباسی نو بدوزم وتمام حسرتم خلاصه می شد در یخچال کوچکی که در ویترین اسباب بازی فروشی دم حرم بود, همان وقت ها که مامان هم سن الان من بود؛ با خودم می گفتم "اگه من همقد مامان شم چه جوری می شم؟" 23 سالگی سن رویایی من بود...یادم نیست که رویایم چه شکلی بود ولی خوب می دانستم 23 سالگی برای من یعنی شروع یک دنیای تازه!دنیایی که در آن من حکمران مطلق هستم و همه چیز دنیا تحت اراده من است! هرچقدر ان وقت ها بی تاب 23 سالگی بودم , این سال های آخری می ترسیدم از آن:نکند بیاید و من شرمنده دخترک کم توقع رویاهایم شوم؟شاید هم او باید شرمنده باشد از این کسی که هستم و جایی که ایستاده ام...شاید هم کلا رویا پردازی کار درستی نباشد وباید اجازه داد زندگی روز به روز و سال به سال کاملتر و بالغ تر شود..

زندگی هرچه که هست تمام لجظه های آن یک وجه مشترک دارد و ان چیزی نیست جز تنهایی .

همین تنهایی که فکر میکنیم می تواند پر شود از آدم ها و مکان ها و اتفاقات!واقعیت از نظر من چیز دیگری است, این که هیچ کس و هیچ چیز تنهایی را پر نمی کند فقط آن را بزرگتر می کند آنقدر که خودش را در آن جا کند .

تنهایی شخصی ترین حریم انسان است و ذره ذره این حریم امن برایش با ارزش , شاید به خاطر همین است که آنها که قدم در تنهایی مان می گذارند جزئی از ما می شوند..و وقتی هم که می روند ما می مانیم و تنهایی که  به طرز عجیبی بزرگتر شده..

شاید اگر چیزی به اسم ماندگاری وجود داشت می شد ادم ها را برای همیشه در این گوشه خلوت زندگی نگه داشت ,اما افسوس که ما آدم ها همیشه پای ماندنمان در برابر رفتن لنگ می زند! برای رفتن به رویایی که مثل همان سال های کودکی معلوم نیست واقعی شود یا نه !و دوباره عنصر نداشته فدای آن چیزی هایی میشود که در برابر ماست..

این ها را برای خودم می گویم که یادم باشد همیشه ی زندگی حواسم جمع باشد  واین که  برای پشیمانی یک عمر فرصت دارم ...

23 سالگی سن خوبی است .. حداقل من که اینطور فکر می کنم!


 پ ن:

این پست نباید این شکلی میشد؛ می دانم کاملا به همریخته و درهم است,خیلی از حرف ها هم ناگفته ماند 23 سالگی سن خوبی است برای تکمیل کردن این پست به مرور زمان!

* اگر قرار باشد 23 سال دیگر, در روز تولد 46 سالگی ام هنوز وبلاگ نویس باشم و پست بگذارم, می دانم جمله اولش چگونه شروع می شود:جوان که بودم ,همان وقت ها که تمام دنیایم تقسیم می شد بین ..

** تو دنیایی که هیچ چیز قطعی یی وجود نداره تو این شبا فقط از خدا خواستم که همه رو به یه جای امن گره بزنه, جایی که توش هیچ شبهه یی نباشه..آمین


دارم هی پا به پای نرفتن صبوری می کنم

صبوری می کنم تا تمام کلمات عاقل شوند

صبوری می کنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود

صبوری می کنم تا طلوع تبسم ، تا سهم سایه ها ...

صبوری می کنم تا مدار

                                    مدارا

                                                 مرگ ...

تا مرگ ، خسته از دق الباب نوبتم

آهسته زیر لب ... چیزی ، حرفی ، سخنی بگوید

مثلا" وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت !

مرا نمی شناسد مرگ !

حالا برو ای مرگ

تا تو دوباره باز آیی

من هم دوباره عاشق خواهم شد !


سید علی صالحی


میبنی خدا؟

این بود آخرش؟!!.. خیالت راحت شد؟......باورم نمی شود ..نه...این بود آخرش؟!! خدایا گفته بودم ... نشنیدی ام انگار..

چکار میتوانی برای دلم بکنی؟ برای خاطره ها؟برای باران..برای شب.. برای شعر..برای آن همه برگ توی کوچه..برای نیمکت های سرد پارک..حتی برای تپه ها؟برای دفتر خاطراتم؟برای آن همه خوابهای خوبی که نشانم دادی؟ برای صبح های بی طاقت جمعه چه؟برای تمام رنگ های سپید دنیا؟برای غروب سرد چهارشنبه ها؟برای شیشه های خالی از تصویر اتوبوس؟خدایا اشک هم ارامم نمیکند , می بینی ؟ برای اشک هایم چه دوایی داری؟برای خنده هایی که نیامده خشکیدند.. برای آن همه رویای پژمرده؟ خدایا دلت نمی سوزد برای کودک احساسم که دارد در استانه 4سالگی میمیرد؟دلت برای آن همه سکوت های پر از حرف تنگ نمیشود؟..برای آرامشی که هیچ جای دنیا نداشت...خدایا ..........این بود آخرش؟!!

.

+ باورم نمیشود این دنیا این همه آدم عاقل داشته باشد و من و تو این وسط دیوانه از اب در بیایم..

کاش دنیا این همه عاقل نداشت

کاش دنیا این همه عاقل نداشت

کاش دنیا این همه عاقل نداشت

کاش دنیا این همه عاقل نداشت

کاش دنیا این همه عاقل نداشت

کاش دنیا این همه عاقل نداشت

کاش دنیا این همه عاقل نداشت

کاش دنیا این همه عاقل نداشت........


اَمَّن یُجیب . . . حال دلم اضطراری است..

به شمارش معکوس افتاده ام..

انگار یک نفر یک کورنومتر به نفس هایم وصل کرده وایستاده است بالای سرم..

و این آخری ها , عمیق و سنگین نفس میکشم..

هرچیزی را خوب به ذهن می سپارم...تصویرها را حفظ میکنم..صداها را ضبط میکنم, بعضی چیزها را که می دانم در توانم نیست  فاکتور میگیرم..

انگار که یک وزنه آویزانت کنند و سرت فریاد بزنند که برو..بدو! مگر می شود آخر؟؟!

با خودم می گویم چقدر خدا خوب است که نمی گذارد ادم از آینده اش خبر داشته باشد! حالا چه اینده اش بد باشد و چه خوب فرقی نمی کند, چون در هردو صورت , قبل از همه اینها از انتظار کشیدن می مُرد! کلا انتظار شبیه مرگ است! فقط کمی خفیفتر اما طولانی تر...

خوبی مرگ این است که حداقل یک طرف ماجرا تمام می شود و می رود پی کارش, اما هر انتظاری انتظار دیگری در پی دارد...

**

شب بخیر