تو هم که قرار است بیایی..

رو به راهم، به راه تو.. به راه آمدنت

خسته نیستم؛ فقط کمی نگران دعاهایم هستم برای سلامتی ات...

تو که بیاییی می خواهم یک دل سیر به آینه خیره شوم

به خودم به تو.. به این همه خوبی.

حالم خوب است ؛

همین که وقت رسیدنت قرار است بغضم بترکد یعنی حالم خوب است.

همه چیز سرجای خودش است, حتی دلم که فکر می کردم دیگر مُرده است از فکر و خیال!

تو پیدایت می شود همین روزها

و چه دلشوره ها که شیرین میشود به پاقدمت..

خدا را شکر !


****** و خیالی که یا مرا می برد یا تو را می آورد...


ای مرده شور ببره...!

" هم اکنون برخی خانم ها می گویند بچه دار نمی شویم برای اینکه هیکلمون به هم می خوره . ای مرده شور ببره هیکلت رو . مگه هیکلت رو می خوای ببری آخرت ؟ تو این هیکل رو می خوای چه کار ؟ غیر از اینه که می خوای ببری تو قبر یا اینکه می خوای هیکلت رو ببری تو خیابون نشون بدی. استفاده هیکلت برای شوهرته و البته شوهرت برای توئه و برای بچه آوردن."*

.

.

به نظر شما بیانات بالا از چه نوع تفکری می تونه نشات گرفته باشه؟؟

.

.

تابناک- (...) ، استاد معروف دانشگاه در اظهاراتی که شب 16 تیر از شبکه یک سیما پخش شد با اشاره به موضوع ازدیاد جمعیت و زاد و ولد در جامعه گفت(خطوط بالارو)!

.

.

من از ايشان ممنونم كه گوشه اي از نگاه متفكرين و تئوريسين هاي جامعه ما را با صداقت بيان كردند.بگذاريد همه بفهمند كه پشت شعارهاي زيباي تكريم زن و رعايت حقوق زنان در واقعيت چه افكاري نهان است.

_______________________________________________________________________

وقت اضافه:

اینایی که بالا خوندیدن و فقط کپی پیست کردم و از خودم چیزی ننوشتم...

(اسم شخص گوینده رو هم حذف کردم تا بدونید کاری باهاش ندارم!)

جالبتر از این بیانات , نظراتی هست که پای این خبر گذاشته شده.یک عده که به علت عقاید قبلی ایشون؛ کلا نفی کردن یا بدوبیراه گفتن , یک عده هم به خاطر هم فکر بودنشون تمجید و تحسینش کردن و چیزی که وجود نداره یک نگاه انسانی به این مسئله است. و دوباره بیش از پیش حقوق زن هست که به صورت کاملا متمدنانه و امروزی زیر پای خودخواهی ها ولذت جویی ها لگد مال میشه...


**درسته که برزیل زود حذف شد, ولی به جاش اسپانیا که قهرمان شد و خستگی و بی خوابی از شب هایمان به در آمد!!دی دو نقطه


آنقدر مهر تو اندر دل و جان جای گرفت

که اگر سر برود از دل و از جان نرود..

­­­­­­­­­­_____________________________________________________________________________

پ ن:

*وسط اولین روز از یه هفته کاری ؛ که میدونم به سختی می خواد  بگذره , این بیت بالا مثل آبی بود روی آتیش... اوخیش!

* ....... هرکجا هست خدایا به سلامت دار اش..




یکی بود یکی نبود

 وسط یه ر وز گرم بهاری بود و من داشتم می رفتم محل کارم. همینجوری که داشتم می رفتم و با خورشید خانم درددل می کردم که کمی دست نوازش گرمش و از روی سر من و این خیابونای داغ برداره؛ چشمم افتاد به یه پسرکوچولو که روی زمین بساطش و پهن کرده بود و سرش عجیب توی کار خودش بود .یه ترازوی آدم کِش جلوش بود وچندتا کتاب و دفتر که تند و تند داشت می نوشتش. وایسادم تا ازش چندتا عکس بگیرم. رفتم طرفش و بهش گفتم که می ذاری چندتا عکس ازت بگیرم؟ فکر میکردم استقبال کنه یا حداقل مخالفتی نداشته باشه ولی با همون چشمای ریزش که تا چند دقیقه پیش روی دفتر مشقش بود, زل زد بهم  و آنچنان "نع" یی گفت که تعجب کردم . گفت که می ترسه که من عکسش رو توی روزنامه چاپ کنم و اونوقت پدرش دعواش کنه . منم بهش قول دادم که این کار و نکنم و واسه اینکه خیالش راحت باشه که شناسایی نمی شه! , بهش گفتم که می تونه سرش و پایین بندازه تا من ازش عکس بگیرم. درهمین حین که من داشتم عکس می گرفتم چند نفری دورمون جمع شدن– حالا چراشو نمی دونم شاید اونام می خواستن که از پسرک عکس بگیرن یا شاید می خواستن که من ازشون عکس بگیرم و تو روزنامه چاپ کنم!! – کارم تموم شده بود و داشتم حق الزحمه سوژه یی و بهش می دادم که یه نفر از راه رسید و دست پسرک و کشیده  و بهش گفت که پاشه و باهاش بیاد.فکر کردم شاید برادر یا پدر یا آشناش باشن ولی  امتناع پسرک  وچشمای نگرانش که به سمت من برگشت  فهمیدم که غریبه است. ازش خواستم که بگه چکار داره و کجا می خواد اونو ببره؟ یا حداقل بگه کیه؟ گفت که ماموره و منم ازش خواستم کارت نشون بده که درجوابم با پرخاش گفت که به من ربطی نداره وبهتره که دخالت نکنم! به جز یه نفر که کمی در قبال رفتار اون اقای ناشناس عکس العمل نشون داد ؛ بقیه  ادمایی که اونجا بودن و نگاه می کردن نقش هویج رو ایفا کردن !!! حرفای من و سوال هام به هیچ جا نرسید و اون بچه ی بیچاره رو با خودش برد  و ما همگی وایسادیم واینبار مثل سیب زمینی نگاه کردیم!

حدود یک ماهی از اون اتفاق می گذره و من هنوز به گوشه اون خیابون که میرسم چشمم دنبال پسرکه؛ ولی نه اونجا ونه هیچ جای دیگه یی ندیدمش. عذاب وجدان عجیبی هم دارم؛ اینکه به هرقیمیتی بود نباید اجازه می دادیم اون بچه رو با خودش ببره. اگر تو دام یه گروه آدم ربایی یا قاچاق کودک و اینا افتاده باشه چیییییییییی؟؟؟

خلاصه اگر دیدینش خبرم کنید بلکه یدونه از کابوسایی که این روزا می بینم کم بشه.

 

 ai1lfdty6kp0b544m7pi.jpg

cixlz2uctcw6xg59r5wf.jpg

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

وقت اضافه:

-شنیده بودم که می گن قحطی مرد شده یا مرد بودن تو این زمونه خیلی سخته و اینا .ولی فکر نمی کردم واقعی باشه تا اینکه دیروز تمام کسایی که ما به مردونگی و  مرد بودنشون ایمان داشتیم طی یک اقدام انتحاری در قبال تبریکات من به مناسبت روز مرد گفتن که : ای بابا! من که مرد نیستم که ! خلاصه بنده علاوه بر اینکه یک جاروکشی اساسی در عقاید مردانه ام نمودم زین پس فقط و فقط این روز و به پدر عزیزم تبریک خواهم گفت - حداقل بابا درقبال تبریکم یه لبخند می زنه ..نه اینکه.... (امیدوارم به یه نفر برخوره این نوشته ام؛ این یعنی هنوز یه نفر اعتقاد داره که مرده)!!!

 -می ترسم از فردا- دقیقا از 6 تیر 1389- اینکه شاید فرداها جور دیگری باشند و دیگر هیچوقت روزی مثل 6 تیر نباشد که من بگویم :سلام؛ امتحان چطور بود؟...اینکه بعد از آن  فاصله باشد , فاصله هایی که معلوم نیست ما را به کجا پرت خواهند کرد؟ اینکه اگر فاصله یی نبود  نزدیک می مانیم؟اینکه دوباره یی هست یا نه؟ اصلا باید باشد یا نه؟..... نمی دانم!

می خواهم میان دو آینه بگذارمت

دو آینه ی موازی

آن وقت تا ابد تکرار می شوی

و من می توانم بدون هراس از دست دادنت

همیشه عاشقت باشم!