وسط یه ر وز گرم بهاری بود و من داشتم می رفتم محل کارم. همینجوری که داشتم می رفتم و با خورشید خانم درددل می کردم که کمی دست نوازش گرمش و از روی سر من و این خیابونای داغ برداره؛
 چشمم افتاد به یه پسرکوچولو که روی زمین بساطش و پهن کرده بود و سرش عجیب توی کار خودش بود .یه ترازوی آدم کِش جلوش بود وچندتا کتاب و دفتر که تند و تند داشت می نوشتش. وایسادم تا ازش چندتا عکس بگیرم. رفتم طرفش و بهش گفتم که می ذاری چندتا عکس ازت بگیرم؟ فکر میکردم استقبال کنه یا حداقل مخالفتی نداشته باشه ولی با همون چشمای ریزش که تا چند دقیقه پیش روی دفتر مشقش بود, زل زد بهم  و آنچنان "نع" یی گفت که تعجب کردم
 . گفت که می ترسه که من عکسش رو توی روزنامه چاپ کنم و اونوقت پدرش دعواش کنه . منم بهش قول دادم که این کار و نکنم و واسه اینکه خیالش راحت باشه که شناسایی نمی شه! , بهش گفتم که می تونه سرش و پایین بندازه تا من ازش عکس بگیرم
. درهمین حین که من داشتم عکس می گرفتم چند نفری دورمون جمع شدن– حالا چراشو نمی دونم شاید اونام می خواستن که از پسرک عکس بگیرن یا شاید می خواستن که من ازشون عکس بگیرم و تو روزنامه چاپ کنم!!
 – کارم تموم شده بود و داشتم حق الزحمه سوژه یی و بهش می دادم که یه نفر از راه رسید و دست پسرک و کشیده  و بهش گفت که پاشه و باهاش بیاد.فکر کردم شاید برادر یا پدر یا آشناش باشن ولی  امتناع پسرک  وچشمای نگرانش که به سمت من برگشت  فهمیدم که غریبه است. ازش خواستم که بگه چکار داره و کجا می خواد اونو ببره؟ یا حداقل بگه کیه؟ گفت که ماموره و منم ازش خواستم کارت نشون بده که درجوابم با پرخاش گفت که به من ربطی نداره وبهتره که دخالت نکنم! به جز یه نفر که کمی در قبال رفتار اون اقای ناشناس عکس العمل نشون داد ؛ بقیه  ادمایی که اونجا بودن و نگاه می کردن نقش هویج رو ایفا کردن !!! 
حرفای من و سوال هام به هیچ جا نرسید و اون بچه ی بیچاره رو با خودش برد  و ما همگی وایسادیم واینبار مثل سیب زمینی نگاه کردیم! 
حدود یک ماهی از اون اتفاق می گذره و من هنوز به گوشه اون خیابون که میرسم چشمم دنبال پسرکه؛ ولی نه اونجا ونه هیچ جای دیگه یی ندیدمش. عذاب وجدان عجیبی هم دارم؛ اینکه به هرقیمیتی بود نباید اجازه می دادیم اون بچه رو با خودش ببره. اگر تو دام یه گروه آدم ربایی یا قاچاق کودک و اینا افتاده باشه چیییییییییی؟؟؟
خلاصه اگر دیدینش خبرم کنید بلکه یدونه از کابوسایی که این روزا می بینم کم بشه.
 
 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------
وقت اضافه:
-شنیده بودم که می گن قحطی مرد شده یا مرد بودن تو این زمونه خیلی سخته و اینا .ولی فکر نمی کردم واقعی باشه تا اینکه دیروز تمام کسایی که ما به مردونگی و  مرد بودنشون ایمان داشتیم طی یک اقدام انتحاری در قبال تبریکات من به مناسبت روز مرد گفتن که : ای بابا! من که مرد نیستم که ! خلاصه بنده علاوه بر اینکه یک جاروکشی اساسی در عقاید مردانه ام نمودم زین پس فقط و فقط این روز و به پدر عزیزم تبریک خواهم گفت - حداقل بابا درقبال تبریکم یه لبخند می زنه ..نه اینکه.... (امیدوارم به یه نفر برخوره این نوشته ام؛ این یعنی هنوز یه نفر اعتقاد داره که مرده)!!!
 -می ترسم از فردا- دقیقا از 6 تیر 1389- اینکه شاید فرداها جور دیگری باشند و دیگر هیچوقت روزی مثل 6 تیر نباشد که من بگویم :سلام؛ امتحان چطور بود؟...اینکه بعد از آن  فاصله باشد , فاصله هایی که معلوم نیست ما را به کجا پرت خواهند کرد؟ اینکه اگر فاصله یی نبود  نزدیک می مانیم؟اینکه دوباره یی هست یا نه؟ اصلا باید باشد یا نه؟..... نمی دانم!
می خواهم میان دو آینه بگذارمت
دو آینه ی موازی
آن وقت تا ابد تکرار می شوی 
و من می توانم بدون هراس از دست دادنت 
همیشه عاشقت باشم!