و من مسافرم ای بادهای هموار...
در انتهای این سفر باید به فکر کلبه ای باشم تا چترهای آرامش را بی هیچ دغدغه ای باز کنم.شاید آنجا بشود کنار پنجره نشست و با آواز دارکوب خواب های طلایی دید.من آنجا با درختان طرح دوستی خواهم ریخت و آنقدر سبزینه خواهم خورد تا جوانه بزند این پوسته ی پوسیده.کلبه ی من به آسمان نزدیک است تا بشود بوی خدا را در اتاق نشیمن احساس کرد.کلبه ی من سقفی خواهد داشت آبی رنگ! من آنجا برای تمام پرنده ها دست تکان خواهم داد.رودخانه از وسط اتاق من خواهد گذشت ماهیها می آیند و میروند و من هر روز برای دریا دسته گلی خواهم فرستاد تا شاید نشانی مرا به تو بدهد .شبها,وقت ِ خوب ِستاره بازی؛ آنقدر شکل میسازم تا به تجسمی خالص از تو برسم.تویی که رویاهای مرا دوست نداری..
من در انتهای این سفر به فکر کلبه ای هستم که میعادگاه قناریهای عاشق است جایی برای لم دادن و سر کشیدن بطری پپسی بی خیال از هیاهوی تاریخ نویسان و پیشگویان سیاسی!!.کلبه ی من پنجره یی دارد که همیشه رو به نور افتاب باز می شود و من که خوب می دانم نور دوای درد همه ی ماست..
کلبه ی کوچک من, کلبه ی کوچک من است ومن آنرا خواهم ساخت و در طول سفر برای ساختنش از همه ی لانه هایی که به حرمت نام تو پابرجایند الهام خواهم گرفت.وقتی به کلبه ی من رسیدی در نزن که من قرنهاست آمدن تو را به انتظار نشسته ام؛ آنروز برای دیوارهای شیشه ای کلبه ام فکری خواهیم کرد...
	  زندگی ، پیشکشی است برای شاد زیستن